خوش نیتی. نیک نهادی. نیک دل بودن: از نکورسمی و نیکوخویی و نیک دلی بسوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر. فرخی. ، ساده دلی: نگار من ز سر کودکی و نیک دلی چه گفت گفت که بینائی از عطای خطاست. عمعق
خوش نیتی. نیک نهادی. نیک دل بودن: از نکورسمی و نیکوخویی و نیک دلی بسوی اوست همه چشم و دل و گوش پدر. فرخی. ، ساده دلی: نگار من ز سر کودکی و نیک دلی چه گفت گفت که بینائی از عطای خطاست. عمعق
خجسته پی. خوش قدم. باسعادت. مسعود. میمون. بامیمنت. (ناظم الاطباء). مبارک قدم. فرخ پی. فرخنده پی: زن پاک تن پاک فرزند زاد یکی نیک پی پور فرخ نژاد. فردوسی. ز گفتار او شاد شد شهریار ورا نیک پی خواند و به روزگار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. من مبارک زبان و نیک پیم همچنین باد و همچنین آمین. مسعودسعد. یک حکایت گوش کن ای نیک پی مسجدی بد بر کنار شهرری. مولوی. به مجنون کسی گفت کای نیک پی چه بودت که دیگر نیائی به حی. سعدی. چون نگردد سیر در میدان جانبازان عشق نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی. صائب (آنندراج)
خجسته پی. خوش قدم. باسعادت. مسعود. میمون. بامیمنت. (ناظم الاطباء). مبارک قدم. فرخ پی. فرخنده پی: زن پاک تن پاک فرزند زاد یکی نیک پی پور فرخ نژاد. فردوسی. ز گفتار او شاد شد شهریار ورا نیک پی خواند و به روزگار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. من مبارک زبان و نیک پیم همچنین باد و همچنین آمین. مسعودسعد. یک حکایت گوش کن ای نیک پی مسجدی بد بر کنار شهرری. مولوی. به مجنون کسی گفت کای نیک پی چه بودت که دیگر نیائی به حی. سعدی. چون نگردد سیر در میدان جانبازان عشق نیست خضر نیک پی گر شرمسار زندگی. صائب (آنندراج)
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
نیک خو، رجوع به نیک خو شود: به شاه جهان گفت کای نیک خوی مرا چهر سام آمده ست آرزوی، فردوسی، بدو گفت آمد گه آرزوی بگویم ترا ای زن نیک خوی، فردوسی، بدو گفت کای مادر نیک خوی بنگزینم این راه بر آرزوی، فردوسی، ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر، فرخی، ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین، فرخی، بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین، فرخی، ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی، فرخی، دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی، منوچهری، آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است، منوچهری، چنین گفت صاحبدل نیک خوی که سهل است ازین بیشتر گو بگوی، سعدی
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان: دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دودل باشد و ده زبان، اسدی، یکی نیک دان بخردی کز جهان زبون افتد اندر کف ابلهان، اسدی، بدبد است ارچه نیک دان باشد سگ سگ است ارچه پاسبان باشد، سنائی
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان: دلارام گفت ای شه نیک دان نه هر زن دودل باشد و ده زبان، اسدی، یکی نیک دان بخردی کز جهان زبون افتد اندر کف ابلهان، اسدی، بدبد است ارچه نیک دان باشد سگ سگ است ارچه پاسبان باشد، سنائی
کسی که رای و تدبیر وی موافق صواب و صلاح باشد، (ناظم الاطباء)، نیک اندیشه، (فرهنگ فارسی معین) : چه گفت آن گرانمایۀ نیک رای که بیداد را نیست با داد جای، فردوسی، بسی رای زن موبد نیک رای پژوهید و آورد باری به جای، فردوسی، همی کودکی نارسیده به جای، بر او برگزینی نه ای نیک رای، فردوسی، سر احرار زین الدین مکرم امیر نیک رای نیک نیه، سوزنی، نگفتم جز این با کس ای نیک رای و گر گفته ام باد خصمم خدای، نظامی، که این را به کار آور ای نیک رای که من حق آن با تو آرم به جای، نظامی، چنان داد فرمان شه نیک رای که رسم مغان کس نیارد به جای، نظامی، حقت گفتم ای خسرو نیک رای توان گفت حق پیش مرد خدای، سعدی، به قومی که نیکی پسندد خدای دهدخسرو عادل نیک رای، سعدی، نکوکاری از مردم نیک رای یکی را به ده می نویسد خدای، سعدی
کسی که رای و تدبیر وی موافق صواب و صلاح باشد، (ناظم الاطباء)، نیک اندیشه، (فرهنگ فارسی معین) : چه گفت آن گرانمایۀ نیک رای که بیداد را نیست با داد جای، فردوسی، بسی رای زن موبد نیک رای پژوهید و آورد باری به جای، فردوسی، همی کودکی نارسیده به جای، بر او برگزینی نه ای نیک رای، فردوسی، سر احرار زین الدین مکرم امیر نیک رای نیک نیه، سوزنی، نگفتم جز این با کس ای نیک رای و گر گفته ام باد خصمم خدای، نظامی، که این را به کار آور ای نیک رای که من حق آن با تو آرم به جای، نظامی، چنان داد فرمان شه نیک رای که رسم مغان کس نیارد به جای، نظامی، حقت گفتم ای خسرو نیک رای توان گفت حق پیش مرد خدای، سعدی، به قومی که نیکی پسندد خدای دهدخسرو عادل نیک رای، سعدی، نکوکاری از مردم نیک رای یکی را به ده می نویسد خدای، سعدی
خوش قلب. خوش فطرت. کریم النفس. مهربان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک درون. نیکونهاد. خیرخواه: که با اسقف نیک دل پاک رای زدیم از بد و نیک هرگونه رای. فردوسی. بیامد دوان مرد پالیزبان که هم نیک دل بود و هم میزبان. فردوسی. فرستاده ای نیک دل را بخواند سخن های شایسته با او براند. فردوسی. ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی پاک سیر. فرخی. ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین. فرخی. آفتاب ادبا باد و خدای رؤسا مهتر نیک خوی نیک دل نیک زبان. فرخی. سپهبد گشاد از مژه جوی خون بدو گفت کای نیک دل رهنمون. اسدی. نیک دل باش تانیک بین باشی. (قابوسنامه)
خوش قلب. خوش فطرت. کریم النفس. مهربان. خیرخواه. (ناظم الاطباء). نیک درون. نیکونهاد. خیرخواه: که با اسقف نیک دل پاک رای زدیم از بد و نیک هرگونه رای. فردوسی. بیامد دوان مرد پالیزبان که هم نیک دل بود و هم میزبان. فردوسی. فرستاده ای نیک دل را بخواند سخن های شایسته با او براند. فردوسی. ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد بر تو ای نیک دل نیک خوی پاک سیر. فرخی. ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین. فرخی. آفتاب ادبا باد و خدای رؤسا مهتر نیک خوی نیک دل نیک زبان. فرخی. سپهبد گشاد از مژه جوی خون بدو گفت کای نیک دل رهنمون. اسدی. نیک دل باش تانیک بین باشی. (قابوسنامه)
نیک دل. (فرهنگ فارسی معین). مهربان. مشفق. خیرخواه: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم. فرخی. نیکودل و نکونیت است و نکوسخن خوش عادت است و طبع خوش او را و خوش زبان. فرخی. بواسحاق مردی نیکودل و مسلمان و نیکوسیرت بود. (تاریخ سیستان)
نیک دل. (فرهنگ فارسی معین). مهربان. مشفق. خیرخواه: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکودل و ستوده خصال و نکوشیم. فرخی. نیکودل و نکونیت است و نکوسخن خوش عادت است و طبع خوش او را و خوش زبان. فرخی. بواسحاق مردی نیکودل و مسلمان و نیکوسیرت بود. (تاریخ سیستان)